شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 106 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار زندگیم امروز حسابی خسته شدیم مامانی ... از صبح که رفتیم خونه ی مامان بزرگ تا دختر خاله کارمون رو انجام بده تا همین الان که دارم برات مینویسم مامانی سرپا بوده  .... از صبح دنبال آرایشگاه بودیم ...!! چون آرایشگر مامانی بصورت یهووو آرایشگاهش رو تعطیل کرده !! و دستمون موند توی حنا ... به ناچار رفتیم یه جای دیگه ... اونجاهم کارمون خیلی طول کشید ... نزدیک 2 ساعت ... و شما حسابی خسته شدی ... اما در عوضش مامانی خوشگل و تر تمییز شد !! بابایی زودتر از ما رسید خونه ... امروز سرکار بود ... تازشم زحمت کشیده بود رفته بود لباسایی که مامانی برای شما خریده بود رو از دوست مامانی تحویل گرفت ... مامانی برات خرید کرده ......
4 آذر 1390

یادداشت 105 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهاری مامان مامانی داره عشق میکنه از وول خوردنات ... دیروز از ساعت 6 صبح بیدار بودم !! نه به خواست خودم ... بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد ... تا ساعت 8 این پهلو اون پهلو شدم تا بالاخره بابایی بیدار شد ... منم دیگه نخوابیدم ... بعد از صبحانه مشغول ناهار پختن شدم ... در حین آشپزی هم یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم ...  بعد از ناهار خونه رو جارو کشیدم و بعدشم یه دوش جانانه گرفتم ... دیگه انرژیم تموم شد ... ساعت 6 عصر روی مبل ولو شدم و نمیدونم کی خوابم برد ... ساعت 7 بیدار شدم ولی انگار خستگیم بیشتر شده بود ... یه چایی خوردیم ... بیکار نشسته بودیم که یهویی زنگ در رو زدن و دیدیم که بعله ... بابابزرگ از شمال ...
1 آذر 1390